پنجره را بستم و تکه های سفال گلدان را برداشتم و گیاه را در یک شیشه شیر خالی گذاشتم و داخلش آب ریختم و شروع کردم به جارو کردن خاکها، همانطور که خاکها را در سطل آشغال می ریختم ناخوداگاه فکر کردم چقدر حکایت این گلدان شکسته شبیه من است گیاهش ناامن و نامطمئن به آینده در یک شیشه آب مانده،نه گلدان راحت و آشنایش را دارد نه خاکی که ریشه هایش را در آن گسترانده بود….نه امیدی به بقا دارد و جوانه زدن مجدد، نه میتواند کاری کند، باید منتظر بماند تا بلکه دستی از سر دلسوزی او را در خاک دیگری بکارد بلکه باز بتواند ریشه بدواند و امیدوار باشد به جوانه زدن…
برای خواندن این رمان جذاب اینجا کلیک کنید.